نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

ولادت حضرت فاطمه (س)

      مـادران پاکنـد، همچـون یـاسها گـوهـرانـی ، بهتـر از المـاسها قلبشان دشتی ز مهـر و عاطفه روحشان لب ریز از، احسـاسـها         ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز مادر بر همهء مادران عالم  مبارک باد. ...
31 فروردين 1393

سیزده بدر

سلام خانم کوچولو های  مامان سلام فرشته های آسمونی  سیزده تون بدر خوشی هاتون صد برابر دشمناتون در بدر شما دوتا عروسکام هم هستین تاج سر بازم مامانی اومد با یه خاطره دیگه  خوب از کجا بگم آهان شب  دوازدهم عید بابا سالار و عمو شیرزاد ودوستاشون رفتن ماهی گیری که تو راه برگشت به خونه تو جاده گوهر باران نزدیک دریا چند تا آلاچیق برای سیزده بدر اجاره کردن  چون جاش خیلی خوب ومناسب بود بنا بر این همه روز سیزده بدر قرار شد که بریم اونجا صبح روز سیزدهم من وبابا زودتر از از همیشه از خواب بیدار شدیم و منم وسایل مرد نیاز شما دخترام رو آماده کردم وتو ماشین جا کردیم ووقتی خودمون آماده رفتن ش...
13 فروردين 1393

عید دیدنی خونه عمه گلبهار مهربونه

     سلام سلام   ای عزیز تر از جونم ای مهربونم ای هم زبونم شیرین زبونم مریم جونم ای دختره  شیطونم نگار جونم امروز هم مثل روزای دیگه مامان اومده تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون  تو صندوقچه خاطرات به یادگار بزاره جونم براتون بگه روز دهم عید عمه گلبهار دعوتمون کرد خونشون برای شام تا همه دور هم باشیم ما هم حدود ساعت ٨:١٥ آماده شدیم وراهی خونه عمه خانم شدیم وقتی رسیدیم عمه وشوهرش عمو مسعود درو برامون باز کردن وبعد از سلام واحوال پرسی وارد اتاق شدیم ودیدیم بله همه هستن عمو علی اینا (عمو بابایی )وآقا ایمان وخانومش وآقا مهران وخانومش (پسر عمو های ب...
10 فروردين 1393

خاطره اولین دریا در سال 93

      سلام دخترهای قشنگم پادشاه قلب مامان وبابا این روزا زود به زود به وبتون سر میزنم آخه تو ایام عید کلی خاطره برای نوشتن دارم امروز ظهر که از خواب بیدار شدیم زودی شال وکلاه کردیم وبرای ناهار رفتیم خونه خاله سادات آخه خاله از صبح بهم زنگ زده بود واصرار اصرار که ناهار بیاید خونمون منم قبول کردم وقتی رسیدیم خاله جون  برامون چای آورد وبعد از صرف چای هم ناهار برامون آورد مرغ ودون انار با سبزی و کشمش پلو چون خیلی گرسنمون بود زیاد غذا خوردیم بعد از صرف غذا زیاد نشستیم آخه قرار بود بریم دریا اونم فقط به خاطر شما دخترای نازم چون شب قبلش شما مریمی یه کارتون دیدی که توش دریا وقایق بود وخیلی دوست داشتی که ...
9 فروردين 1393

اولین رفتنه به جنگل مریم ونگار در سال 93

سلام مریم ونگار عزیزم الهی قربون دخترای قشنگم برم  با اون  روحیه سبزشون   امروز اومدم تا خاطره اولین جنگل سال نو رو براتون بنویسم روز پنج شنبه بابایی برای تفریح ماها و آقا جون ومامان فاطمه رو به جنگل های شهرک صنعتی برد قبل از ظهر ما به اونجا رسیدیم وبرای ناهار هم بابایی برامون تدارک کباب گوشت رو دیده بود منم از خونه همهء وسایل مورد نیاز وحتی برنج ناهار رو آماده کرده بودم وخلاصه حصیر رو پهن کردیم وراحت لم دادیم وچای خوردیم بابایی هم تو راه کلی تنقلات ونوشیدنی خریده بود رو آورد وشما مریم ونگار عزیز مشغول خوردن شدین از اونجایی که جنگل پر از بوی بهار وگل های وحشی شده بود اشتهامو...
7 فروردين 1393

روز ششم عید

   سلام گل نمکی مریمکی  نگارکی با نمکی اصلا"گوله نمکین            امروز هم اومدم با یه خاطره دیگه روز ششم عید من وخاله سادات برنامه ریزی کردیم که یه روزه خونه همهء دایی ها وخاله هامون  بریم بنابر این از نزدیک به دور نوبتی خونه همشون سر زدیم اول خونه خاله زهرا رفتیم که خالهء مامان هستش وقتی رسیدیم خاله جون کلی شما مریمی رو نازت کرد وگفت که مریم چقدر بزرگ وخانم شده وماچت کرد بعدشم شما نگاری رو ماچید که داشت صدات در می اومد که من زودی ساکتت کردم آخه شما نگاری یه کم مامان شناسی وکمتر با بقیه اوخت میشی بعدشم ازم...
6 فروردين 1393

پنجمین روز عید

سلام ای عزیز تر از جون من مریم دین من نگار ایمون من       بازم امروز یه خاطره دیگه براتون دارم آره دخترای من روز پنجم عید ما از فرط خستگی تا ظهر خواب بودیم بعد از ظهر که از خواب بیدار شدیم بعد از صرف غذا همون صبحانه ناهاری بابایی یه دستی به سرو روی ماشینش کشید وزودتر از ساعت همیشگیش به باشگاه رفت تا زودتر برگرده چون برای شب شام مهمونه خاله مهری بودیم منم تا وقت داشتم یه دستی به خونه کشیدم وکمی  مرتبش کردم آخه از دست شما وروجکا مگه میشه خونه مرتب بمونه بعدشم نوبتی شما دخملی هارو آماده کردم لباس تنتون کردم وموهاتون رو شونه کردم وکمی هم عطر بهتون مالوندم وبعدشم خودم حاضر شدم و...
5 فروردين 1393

سومین روز عید

سلام عرو سک فرنگی من مریمی ونگاری من امروز هم مامان می خواد خاطره روز سوم عید رو براتون بنویسه روز سوم ما تا ظهر خونمون بودیم وجایی نرفتیم اما برای بعد از ظهر به اتفاق آقاجون اینا راهی خونه خاله سادات شدیم آخه خاله جون برای شام دعوتمون کرد وقتی که رسیدیم خونشون نرگس شیطون بلا اومد جلو در وشروع که به سروصدا وهمش داد میزد مریم مریم می کرد وقتی هم که دیدتت انگار قرن هاست که همو ندیدید خلاصه بازم ماچ ماچ وعید رو به هم تبریک گفتیم ونشستیم وخاله جون ازمون پذیرایی مفصلی کرد ودور هم گل گفتیم وگل شنفتیم و شما سه تا دختر ناز مثل خانما با هم مشغول بازی شدین وبعد از مدتی هم خاله جون بساط شام رو آماده کرد ...
3 فروردين 1393

عید نوروز مبارک

چهار دعای برتر لحظه تحویل سال    اول دعا برای ظهور آن بی مثال   دوم تمام ملت بی ضرر و بی ملال سوم رسیدن ما به قله های کمال   چهارم تمام جیب ها پر از پول ، اما حلال . . .   خــــدایا ! تقدیر خوبان را در بهــــار سبز و خرم ، آنگونه زیبا بنویس که جز لبخند آنها،چیز دیگری نبینم "ســــال نو مبارک" ...
1 فروردين 1393

شب تحویل سال تا اولین روز و شب عید

سلام دخترهای ناز نازی مامان عیدتون مبارک صد سال به این سال ها امروز هم مامان اومده تا از عید قشنگ دخترام یعنی نوروز 93 براتون بنویسه جونم براتون بگه بعد از اینکه من وبابایی به اتفاق شما فندق های مامان خرید مرید عیدمون رو تموم کردیم ناهار همون روز یعنی ظهر پنج شنبه رفتیم خونه مامان فاطمه چون مامان وقت نمی کرد ناهار درست کنه مامان فاطمه زحمت کشید وبرامون ناهار درست کردبعد از صرف ناهار زودی اومدیم خونه ومنه مامان زودی شما وروجکا رو بردم حموم وحسابی شستمتون وبعد هم با کمک شما خوشگلا وبابایی سفره هفت سین رو چیدیم اینم سفره هفت سین ما که اول رو میز وسط اتاق چیده بودیم اما از صدقه سری نگار که سفرمون رو بهم ریخت وما هم ا...
1 فروردين 1393